سلام. خدمت اقای محمدی استاد عزیز و همکارانشون
انشالله همه دوستان نخبه پولسازی روز خوب و شادی داشته باشن
منم تمام تمرینات انجام میدم خیلی خیلی بهتر از قبل شدم شاید از نظر مالی تعقیر نداشتم ولی نگاهم به خداوند وجهان هستی بهتر شده.
موفق و پیروز باشین یا علی

🌷با سلام خدمت استاد عزیز و دوستان نخبه
دیروز داداشم که مبلغ۱۴۰۰۰۰۰بهم بدهکار بود رو به حسابم واریز کرد و اینکه مدتی هست که دنبال کارم و یکی از دوستان قول الکی در مورد کار تو ترکیه رو بهم داده بود ولی من گفتم اشکالی نداره خدا در دیگه ای برام باز میکنه و همین طور که با یک دوست جدید در مورد کار تو ترکیه حرف زدیم لای حرفاش گفت که من کلی آشنا دارم بیا ********بهت بدم که باهاشون در ارتباط باش که همیشه دنبال همکارن که قرار شد کانالو برام بفرسته اینه معجزه وقتی رو خدا حساب کنید بهترینو به اسمتون میکنه ( الهی صد هزار مرتبه شکرت)⚘️🌷

باسلام به تمام با معرفتها و ثروتمندان کلوپ که با بیماری فقر دست و پنجه نرم میکنن خداییش یک غول بزرگه برا خودش ضمیر ناخودآگاه
خدا رو شکر امروز تونستم ماشینی که دوست داشتم رو بخرم ،🌹دنا پلاس اتومات 🌹😀😀
البته یه نصف پولش رو باید اقساطی بدم و انشالله بتونم پاس کنم چکهاشو ،خدا رو شکر درآمدم خیلی بیشتر شده و مطمئنم که میتونم به راحتی پاس کنم
چون خدا خواسته که من تو این مسیر افتادم اگه به صلاحم نبود قطعن جور نمیشد
خدا جووون خیلی میخوامت عشقی 💞عشق💞

سلام به تمامی دوستانم
چند روزی بود یه مسئله ای خیلی بد آزارم میداد
برای بار دوم کلاس و گوش داده بودم…و اوایل دوره ی سوم بودم…
اصلا نفهمیدم چرا سرچی یهو دنیا رو سرم خراب شد؛
از دوتا از عزیزترین افراد خانوادم حرفی و شنیدم وخیلی خودمو باختم…
یکی دو. روز اول تو جاده تو تنهاییم مدام میگفتم خدایا تو بگو من تو رو دارم تا آروم بگیرم…
دلم اتیش بود چرا وقتی تمام وجودمو گذاشتم…هنوز دو روز نگذشته بود از بهترین شب زندگیم با همسرم…
من خیلی حساسم که اگر حرفی بزنه بهم…نابود میشم…بهم گفت نفهم…اونم سر نگرانی من که ۴۸ ساعت خاموش بود و در مکانی که انتن نداشت…گف یکروزه برمیگردم…و دو روزه برگشت…هیچی نگفتم هیچی در قبال حرفش…
فقط یهو خودمو باختم…

عصر همون روز من توی این شهر غریبم و تمام خانوادم تهران…هر وقت دلم میگرفت میرفتم خونه دوم مادرم ؛که اینجا خریده بودن؛ میشستم و چون حس میکردم تو خیالم نزدیک میشم بهشون…خیلی اروم میگرفتم..
سر یکسری حرفهایی که هیچکدوم حقیقت نداشت و برادر شوهرم پشت همسرم گفته بود؛ کلیدو ازم گرفتن…از درون نابود بودم ولی با تمام وجودم خونه رو تمیز کردمو کلید و برای اخرین روزی که برمیگشتن تهران بهشون دادم…
هیچ کس نمیدونست؛ اما هر وقت دلم میگرفت..هر وقت حرفی اذیتم میکرد… هروقت دوریشون و دیگه تاب نمی آوردم…میرفتم و تنهایی اونجا اروم میگرفتم با خیالشون و برمیگشتم…
انگار تمام وجودم تیکه تیکه شده بود…توی جاده فقط میگفتم من چکار کنم؛دیگه کجا برم…
تو همین خیال بودم و چون یکسره گریه میکردم و میگفتم چرا باید دو تا از عزیژانم همزمان در یک روز با من اینکار و کنن…اصلا متوجه نشدم چطوری یه سگ رفت زیر ماشین و من فقط فرمونو محکم گرفته بودمو حس کردم دیگه زنده نمیمونم.بعد چند دور چرخیدن توی خاکی بغل جاده ماشین ایستاد…
اون شب بهخاطر باد شدید و تایم دیر وقت ؛خدای مهربونم اینقدر مراقبم بود ؛که ماشین بدون اینکه چپ بشه ایستاد و ماشین سنگین روبرو خیز گرفتن سگ و دید و زد بغل وگرنه له میشدم زیر ماشینش بهخاطر چرخیدن ماشینم وسط جاده…

توی این دو هفته که تمام بدنم کوفته بود انگشتم شکسته بود…اضطراب شدیدم بهخاطر اون اتفاقها ؛ حال بدم نمیذاشت حتی برای چندثانیه بتونم کلاس و گوش بدم…
تنها چیزی که کمکم کرد که بخودم بیام ؛ صحبت هر شبم با خدا بود که حس میکردم کنارمه و دست میکشه روی سرم و فقط میگفتم خدایا تو بگو من تو رو دارم و تنها تو کافی برام تا من اروم بگیرم…التماست میکنم بهم راه نشون بده…
۱۸ بار تو روز پنیک شدن ادمو نابود میکنه…اروم اروم هر وقت اضطراب نداشتم میرفتم تو کلوپ…
میخوام بگم خدا چقدر مهربونه…تنها جمله ای که انگار اب سردی رو تنم ریخته و بخودم اومدم این بود…برام تو کلوپ نوشتید؛
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راه است…(( ممنون ازتون))
تصمیم گرفتم اینقدر تراز این دو مورد و بگیرم تا بفهمم چرا حالمو بد کرده…
فهمیدم وقتی میگفتم خدایا تنها تو برای من کافی هستی
از تو وجودم نبود…من اون خونه رو جای همزبونی و رفاقت با خدای خودم گذاشته بودم…
فهمیدم چیزی که ارومم میکرد افکار دروغ تو سرم و خاطرات گذشته ای که همش دروغن…
فهمیدم به جای اینکه از رنجشها درونمو بسازم ؛ فرار میکردمو میرفتم اونجا و زخم روی زخم میذاشتم…

فهمیدم چیزی که منو ناراحت کرد که همسرم بهم اون حرف و زد از درون من؛ (( حسادتم بود)) چون با مادرش و خاله اش تنها رفته بودن تفریح…
حس کردم من براش مهم نبودم که دیر برگشت…
نه من حسودی کرده بودم که چرا من کنارش نیستم و تن دادم به افکار سرم…
الان آرومم و تک تک انسانهایی که من حالم بد شد سر اون اتفاقات عاشقانه دوست دارم…

میخوام بگم خدا اینقدر دوستمون داره که هر چی جلوتر میریم از کوچکترین چیزها رنجشهایی میسازه که روحت وجودت درونت صیقل پیدا کنه و عاشقانه و صاف بهش متصل بشی و دوست داره هر روز کامل تر بشی…

خدا چیدمانش خیلی درسته…خیلی دقیق
و من هر رنجشی که بیاد عاشقانه در آغوشش میگیرم و میگم خداوند هر امر او به صلاح من است نه به میل من…

ببخشید متنم طولانی بود خواستم تجربه امو در اختیارتون بزارم…
از تک تکتون ممنونم که کنار منید
و بهترینها زو برای استاد عزیزم و تمام تیمش
و شما و دیگر بندگان زیبای خداوند خواستارم…
و آرزو میکنم از درون به خدای مهربانمان اعتماد کنیم؛ تنها او کافیست…

سلام به استاد گرامی باعزیزان خوب امروز به دونفرکمک کردم توی ماشین بودم پشت چراغ یک آدمی که یک پاداشت بهش کمک کردم خدارا شکرت بخاطر همه چیزسپاسگزا ممنونم ازلطف خدای خالق جهان هستی